یک روز آبانی
صبح روز شنبه ساعت حدود هشت .... من هنوز خونه ام و نرفتم سر کار... آویسا خیلی شیرین خوابیده دلم نمیاد بیدارش کنم ،توی خواب و بیداری کلی لباس گرم تنش کنم و با آژانس، که نمیشه از راننده هم توقع کمک برای حمل یک طفل نیمه خواب ،ساکش ،کیفم،،ظرف غذام و احتمالا" بارونیم راداشت، بریم خونه مامانم بعد با کلی التماس و گریه دخملی برای ممانعت از رفتنم مواجه بشم ومجبور بشم با دل ریش ترکش کنم...هر چند هر بار مامان و بابام میگن این گریه ها فقط یک دقیقه طول میکشه، باز منو نه برای آویسا بلکه برای اون دو تا نازنین که باید سرگرمش کنن به فکر میبره:) ساعت هشت و نیم شد... هنوز خونه ام و توی این فرصت صبحانم را کامل خوردم... آویسا همچنان خوابه و من...