آویساآویسا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره

آویسا

یک روز آبانی

صبح روز شنبه ساعت حدود هشت .... من هنوز خونه ام و نرفتم سر کار... آویسا خیلی شیرین خوابیده دلم نمیاد بیدارش کنم ،توی خواب و بیداری کلی لباس گرم تنش کنم و با آژانس، که نمیشه از راننده هم توقع کمک برای حمل یک طفل نیمه خواب ،ساکش ،کیفم،،ظرف غذام و احتمالا" بارونیم راداشت، بریم خونه مامانم بعد با کلی التماس و گریه دخملی برای ممانعت از رفتنم مواجه بشم ومجبور بشم با دل ریش ترکش کنم...هر چند هر بار مامان و بابام میگن این گریه ها فقط یک دقیقه طول میکشه، باز منو نه برای آویسا بلکه برای اون دو تا نازنین که باید سرگرمش کنن به فکر میبره:) ساعت هشت و نیم شد... هنوز خونه ام و توی این فرصت صبحانم را کامل خوردم... آویسا همچنان خوابه و من...
29 آبان 1391

آویسا و عرفان

آویسا هم مثل مامانش که عاشق عرفان هست اونو خیلی دوست داره خیلی باحاله که با علاقه میره بغلش و تا صدای اونو میشنوه دخمل خوش اخلاقم شروع میکنه به خندیدن به پسر عموی خوشگلش!   ...
27 آبان 1391

تقدیر و تشکر

تنها کسیکه همیشه به نظرات من در بچه داری احترام میذاره و تفاوت بین بزرگ کردن و نگهداری از یک شیرخوار را در زمان حال با زمان خودشون درک میکنه و حتی دقت منو در اهمیت به موضوعاتی که از نظر علمی با زمان خودشون فرق کرده تحسین میکنه مامانمه! مامان خوبم دستتو هزاران بار میبوسم.تو نه تنها بزرگترین حامی من هستی و همیشه در لحظاتی که بهت نیاز دارم در کنارمی بلکه همواره توی این دوران که هورمونای لعنتی از من یک آدم کم طاقت و غرغرو ساخته اند به درددلهام گوش دادی و نصیحت های به جات مانع اختلاف من با بقبه اطرافیانم شده! مامان گلم اگه تو و همدردی ها و صحبتای حکیمانت نبود من واقعا" در خیلی جاها میشکستم! همه تازه مادران میدونن که ماههای اول بچه داری...
27 آبان 1391

نفس

هر چه رو برمی گردانم تو را بیشتر می بینم جزیره ای هستم در آب های شیدایی از همه سو به تو محدودم. هزار و یک آینه تصویرت را می چرخانند از تو آغاز می شوم در تو پایان می گیرم دیگه حتی لحظه ای هم بدون تو نمی تونم نفس بکشم! حتی شبا که خوابی دلم برات تنگ میشه دلم برای بوسیدن و بوییدنت تنگ میشه! چقدر با اومدن تو همه چیز تغییر کرده! به نظر من اینقدر که تولد یک کودک زندگی را تحت شعاع قرار میده ازدواج این تغییر را ایجاد نمیکنه!   ...
27 آبان 1391

گهواره هم کوچک شد!

از اونجاییکه دخترکم ماشاا.. حسابی بزرگ شده ما ترسیدیم بیشتر از این توی گهوارش بخوابه چون معمول این گهواره تا وزن 6.8 کیلوگرم هست ! برای همین گهواره را از پایه هاش جدا کردیم و موقتا" گذاشتیمش روی پا تختیهامون! اما فکر نکنم زیاد بتونیم ازش به این طریق استفاده کنیم و کم کم باید خانوم کوچولو بره تو اتاق خودش مطمئنا" تا آویسا شبا برای شیر خوردن بیدار میشه توی یک اتاق دیگه بودن خیلی سخته از طرفی هم اصلا" دلم نمی خواد بیارمش توی تخت خودمون و عادت کنه تو رختخواب ما بخوابه! دخملم خیلی شیرین شده ! تا نگاش میکنم بهم میخنده و کلی شکلک در میاره!         ...
27 آبان 1391

در شمال2

دوباره به دنیا اومدم پاک و بی گناه! میگن مادر شدن انسان را صیقل میده پاکت میکنه! من و دخترم می خواهیم با هم رشد کنیم با هم بزرگ بشیم ،با هم یاد بگیریم حرف بزنیم،راه بریم،بازی کنیم ،،عاشق بشیم ویا درس بخونیم!چقدر هیجان زده ام!چقدر لذت بخشه! خدایا شکر که من لیاقت تولدیدوباره را دادی!خدای مهربون شکرت که من شایستگی پیدا کردم دوباره رشد کنم دوباره با دنیا و نعمتهات آشنا بشم! پروردگارم این درایت را بهم بده که فرصت به این نابی را هدر ندم!خدای خوبم مواظبم باش غفلت نکنم ! آویساجونم خیلی بزرگ شده توی این سفر بهم یاد داده جیغ اونم از نوع بنفش بکشم با هم دوتایی جیغ میزنیم و اون میخنده! (نیما راست میگه من خل شدم نه؟) دخترم دیگه کاملا" از ر...
27 آبان 1391

چهارماهگی گلم

  دختر قشنگم امروز رفتیم واکسن چهار ماهگیتو زدیم جالب این بود که شما از اول که وارد خانه بهداشت شدیم زدی زیر گریه اما تا واکسنو زدی آروم شدی! توی این چهارماه باور نکردنی بزرگ شدی خانومم  :حسابی بلبل زبونی و کلی حرف میزنی مثل :آقققا،هیی، خررررر،آآآآآآآآآآآ با تفت بادکنک درست میکنی ! و لباست از آب دهن همش خیسه! عادت کردی زیر سینه بخوابی! شبا هم خوابیده بهت شیر میدم و تا به پهلومی خوابونمت و کنارت دراز میکشم میفهمی جریان چیه و شروع میکنی به ام ام کردن! هر چیزی که به دستت برسه تو دهنته! بابا رضا هم عاشق این شده که انگشتشو بکنه تو دهنت و تو با شدت وولع مک بزنی! آخه اینم شد کار؟! عاشق اینی که من جلوت یا برقصم یا حلقه هولا...
27 آبان 1391

هوا بوی سیب می دهد!

- بارون میاد بارون میاد و تو اتاق بد جوری بوی پاییز پیچیده! آویسا را روی تخت خودمون کنار رضا خوابوندم و رفتم چای دم کنم وقتی برگشتم دخترک به روی شکم غلتیده بود و داشت تند تند آغا آغا می گفت! خدایا عجب کیفی داشت دیدن اولین غلت کودکم! - به خنده های شیرینش که هر روز صبح راس ساعت 6 منو از خواب بیدار میکنه نگاه میکنم به این فکر میکنم که چقدر تند داره بزرگ میشه ! - دارم براش سیب رنده میکنم و به اشتیاقش برای خوردن آب سیب فکر میکنم و همراه با عطر خوش سیب لحظه های ملس بالیدنش را بو می کشم ! - آویسا روی کریرش نشسته و برای اولین بار بدون تلاش من برای سرگرم کردنش ساکته! نیم ساعت گذشته بدون نیاز به دیدن من داره زیر لب آواز میخونه! ومن با آرامش د...
27 آبان 1391

چند عکس از پارسال

  یادش بخیر دخمل خوشگلم باید با کمک بالش و ناز بالش مینشست موی بلند بهش میاد نه؟! قلقلی من یکسال پیش همین موقعها! آویسا جونم عاشق مبل قرمز خونه فرح خانوم دوست عزیز مامانیش شده بود! در حال تماشای موزیک ویدئو از نت بوک مامانش! در حال خوردن مجله توی آتلیه و زیبا ترین خواب دنیا (وقتی فقط یک ماهت بود) ...
12 آبان 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آویسا می باشد